زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها در خروج از کربلا با برادر
ای مصحف ورق ورق! ای روح پیکرم! آیـا تـویـی بـرادر مـن؟ نـیـست بـاورم با آنکه در جـوار تو یک عـمر بوده ام نشـناسـمت کنون که تو هـستی برابرم پامال جور و دست خوش کینه ام ببـین ای کـشتی نـجـات، گذشت آب از سرم عمرمنی که از کف من رفته ای و من بی تو، گـمـان بـودن خـود را نـمی بـرم ای خشک لب! کنار فرات از غمت ببین دریـاسـت در کـنـار مـن از دیـدۀ تـرم با کعـب نی کـنـند جـدا از توأم و لیک از جان خویش بگـذرم و از تو نگذرم دیشب کـنار پیکـر پاکـت چها گذشت؟ کاین خـاک ها هـنوز دهـد بوی مـادرم دیدم که دست ظلم، تو را سنگ می زند بگـذاشتم، دو دست خود آنگاه بر سرم |